قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۱۸
پارت #۱۸
تقريبا دیگه داشت بعد از ظهر میشد و آسمان رنگ نارنجی رنگ زیبایی به خودش گرفته بود .
کمی بالاتر از بیمارستان یک عمارت بزرگ بود که دور تا دورش را قبرستان پر کرده بود ، در واقع عمارت مخوف برای مالک قبرستان بود ، آقای ثارون .
در هنگام غروب خورشید مردی درشت هیکل با کت و شلوار مشکی و کروات آبی رنگ در بالکن عمارت ایستاده بود ، مرد موهای سفید رنگی داشت که با ظاهر پیر و فرتوت او همخوانی داشت . مرد به آسمان نگاه میکرد و بعد از سکوتی طولانی با صدایی محکم و زمخت گفت:
[هميشه غروب هنگام آسمان همچین ظاهری به خودش نمیگیره ، پدرم میگفت زمانی که انقدر آسمان سرخ میشه یعنی قراره خون ریخته بشه]
مردی که آنجا ایستاده بود کسی نبود جز آقای ثارون
پیرمردی حریص ، بی رحم و تشنهی پول .
آقای ثارون یک سرمایه دار به شدت موفق بود و مالک قبرستان مرکزی شهر بود و حتی علاوه بر اینا صاحب مجموعه رستوران های زنجیره ای معروف شهر هم بود.
اما جدای از تمام اینا او یک دارایی دیگه هم داشت یک بیمارستان خصوصی معروف ، همان بیمارستان که آیزاس و جئی داخلش بودن همان بیمارستان که به نظر مشکوک بود اما واقعا مشکل بیمارستان چی بود ؟ .
آقای ثارون واقعا مشغول چه کاری بود ؟ .
آیا ارتباطی بین بیمارستان و رستوران و قبرستان وجود داشت ؟ .
آقای ثارون در حالی که همچنان به آسمان خیره شده بود با صدای کلفت و خش دارش رو به آسمان گفت:
[این آسمانِ مرگه ، آسمانِ لحظه یک قتل آسمانِ .....
لحظه ای مکث کرد با لحن پلیدانه ای ادامه داد:
[ (گوشت) ]
شخصی داخل عمارت در تاریکی به صحبت های آقای ثارون گوش میداد که چهره اش مشخص نبود ، اما شخص داخل تاریکی به محض شنیدن کلمه [(گوشت)] بلند شد و از عمارت خارج شد .
تنها یک برگه از شخصی که داخل عمارت بود روی میز باقی ماند ، یک برگه یاداشت که شامل چندین نام بود و بین اون اسم ها دو نام آشنا هم به چشم میخورد ، آیزاس و نامورو .
ادامه دارد ...
#داستان #رمان #متن
تقريبا دیگه داشت بعد از ظهر میشد و آسمان رنگ نارنجی رنگ زیبایی به خودش گرفته بود .
کمی بالاتر از بیمارستان یک عمارت بزرگ بود که دور تا دورش را قبرستان پر کرده بود ، در واقع عمارت مخوف برای مالک قبرستان بود ، آقای ثارون .
در هنگام غروب خورشید مردی درشت هیکل با کت و شلوار مشکی و کروات آبی رنگ در بالکن عمارت ایستاده بود ، مرد موهای سفید رنگی داشت که با ظاهر پیر و فرتوت او همخوانی داشت . مرد به آسمان نگاه میکرد و بعد از سکوتی طولانی با صدایی محکم و زمخت گفت:
[هميشه غروب هنگام آسمان همچین ظاهری به خودش نمیگیره ، پدرم میگفت زمانی که انقدر آسمان سرخ میشه یعنی قراره خون ریخته بشه]
مردی که آنجا ایستاده بود کسی نبود جز آقای ثارون
پیرمردی حریص ، بی رحم و تشنهی پول .
آقای ثارون یک سرمایه دار به شدت موفق بود و مالک قبرستان مرکزی شهر بود و حتی علاوه بر اینا صاحب مجموعه رستوران های زنجیره ای معروف شهر هم بود.
اما جدای از تمام اینا او یک دارایی دیگه هم داشت یک بیمارستان خصوصی معروف ، همان بیمارستان که آیزاس و جئی داخلش بودن همان بیمارستان که به نظر مشکوک بود اما واقعا مشکل بیمارستان چی بود ؟ .
آقای ثارون واقعا مشغول چه کاری بود ؟ .
آیا ارتباطی بین بیمارستان و رستوران و قبرستان وجود داشت ؟ .
آقای ثارون در حالی که همچنان به آسمان خیره شده بود با صدای کلفت و خش دارش رو به آسمان گفت:
[این آسمانِ مرگه ، آسمانِ لحظه یک قتل آسمانِ .....
لحظه ای مکث کرد با لحن پلیدانه ای ادامه داد:
[ (گوشت) ]
شخصی داخل عمارت در تاریکی به صحبت های آقای ثارون گوش میداد که چهره اش مشخص نبود ، اما شخص داخل تاریکی به محض شنیدن کلمه [(گوشت)] بلند شد و از عمارت خارج شد .
تنها یک برگه از شخصی که داخل عمارت بود روی میز باقی ماند ، یک برگه یاداشت که شامل چندین نام بود و بین اون اسم ها دو نام آشنا هم به چشم میخورد ، آیزاس و نامورو .
ادامه دارد ...
#داستان #رمان #متن
- ۲.۶k
- ۱۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط